من ماندهام و فریادهای بیصدای درونم! دریا مرا میخواند گویا پی برده باشد به بیوفایی زمین. خیالی که همچون قایقی به گل نشسته با بادبانی کوچک و تکه تکه شده، خبر از سختی این مسیر پرفراز و نشیب میدهد. این من خسته که بیتوجه به تمام صداهای خاموش درونم، نه درپی چیزی هستم که شادم گرداند و نه دیگر از حوادث روی داده به وجد می آیم.! آری این من دیگر سوای از همه چیز، کهکشان ها و زمین و خانه گم کرده را رهاکرده و بی آنکه در پی یافتنشان باشد، از بین تمام
دیگر حوصلهام با من همکاری نمیکند. میدانم خسته است، به استراحت نیاز دارد، اما اکنون، در این سن، نه، اصلا. حوصله عزیزم! همکاری لازم را با اینجانب به عمل آور، پس از مرگم به اندازه ی کافی وقت برای نبودنت هست.!!! تو با این کم کاریت به زندگیم، به خودم ضربه میزنی، نزن جانِ من، نزن.
درباره این سایت